زندگی عاشقانه بابا و مامان نی نیزندگی عاشقانه بابا و مامان نی نی، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

عشق مامان و بابا منتظرتیم

مهمونی

سلام عشق مامان که نمیدونم هستی یا نه!!!!!!!!!!! هنوز خبری نشده، ولی دیشبم بی بی چک گذاشتم منفی شد. همسایه مامانم اینا که مامان دوستمم هست، از مکه اومده، دیشب مهمونی داشتن، ما هم دعوت بودیم. راستی دیروز صبح با حمیده رفتیم گوش حانیه رو سوراخ کردیم، مبارکش باشه. ...
7 آبان 1392

عید غدیر

سلام عزیز مامان امروز عید غدیره، عیدت مبارک امروز صبح یه مراسمی از طرف سپاه برگزار شده بود که می خواستن واقعه غدیر رو به صورت نمایش اجرا کنن. من و بابا ساعت ٨ و نیم رفتیم اونجا، یه محوطه باز بیرون از شهر، کلی جمعیت اومده بود. مراسم با خوندن قرآن و سخنرانی شروع شد. بعدشم نمایش شروع شد، خیلی قشنگ بود. صدا رو قبلا ضبط کرده بودن و از بلندگو پخش می شد و بازیگرا فقط اجرا می کردن. اینم ٢تا عکس از نمایش         اونی که بالای تپه هست راوی، اون ٢نفر که بالاتر از بقیه هستن و روبنده سبز زدن پیامبر و حضرت علی هستن، بقیه هم جمعیتی هستن که با پیامبر از مراسم حج برم...
2 آبان 1392

واکسن حانیه

سلام نفس مامان دیشب حمیده دوستم زنگ زد که میخواد فردا صبح حانیه رو ببره درمانگاه نزدیک خونه ما برای واکسیناسیون ٢ ماهگی، به منم گفت باهاش برم. منم امروز صبح رفتم درمانگاه، خیلی وقت بود حانیه رو ندیده بودم، ماشالا بزرگ شده بود. وقتی میخواستن بهش واکسن بزنن، حمیده جرئت نمیکرد پای حانیه رو بگیره، من پاشو گرفتم. عزیزم، کلی گریه کرد بعد خوابش برد. یه نیم ساعتی حمیده اومد خونمون، بعدش واسش زنگ زدم آژانس و رفت. ایشالا بیام خاطره واکسیناسیون تورو بنویسم عزیز مامان ...
1 آبان 1392

خبر خوب.......پرید!!!!!!!!!!!!

سلام عشق مامان یادته بهت گفتم تا ٣-٢ روز دیگه یه خبر خوب بهت میدم؟ نشد................ یکی از دوستای بابا توی یکی از شهرستانها سرپرست کارگاه ساخت یه بانکه، ولی بنا به دلایلی نمی تونست اونجا بمونه. بهش گفته بودن اگه میخوای بری یه نفر رو جای خودت معرفی کن و برو، اونم بابایی رو معرفی کرده بود. چند روز بعد از اینکه بابایی موافقتش رو اعلام کرد، دوستش زنگ زد که خودشون یه نفر و جایگزین من کردن. و اینطوری شد که خبر خوب پرید.................. ...
28 مهر 1392

من اومدم

سلام عزیز مامان من دیروز ظهر رفتم شیراز دکتر، شب هم برگشتم. دکتر بعد از سونو گفت دیواره رحمم با خوردن قرص خیلی خوب شده، ٣تا فولیکول هم دارم که نه خیلی خوبه و نه بد، بزرگترینش ١٦ میلی هست. گفت اقدام کن به بچه دار شدن، بعضی وقتا ما اصلا انتظار نداریم ولی میشه. یه آمپول هم بهم داد، آمپول هاش سی جی، که دیشب باید میزدم و زدم. بعدشم گفت اگه این بار نشد ماه بعد برو عکس رنگی بگیر. ...
21 مهر 1392

یک تصادف کوچولو

سلام عزیز مامان دیشب من و بابایی داشتیم از خونه مامانم برمی گشتیم. یه لحظه بابایی حواسش رفت به مغازه اون طرف خیابون که ............... محکم خوردیم به یه نیسان که کنار خیابون پارک بود. من محکم به جلو پرت شدم، پام خورد به داشبورد ماشین که بدجور درد می کنه و ورم کرده و کبود شده. بابایی اون دور و بر از هرکی پرسید نمی دونستن نیسان مال کیه، شماره موبایلشو نوشت روی کاغذ و گذاشت زیر برف پاک کن نیسان. همون موقع یه مرده داشت رد می شد که از شانس ما معاون اداره راهنمایی رانندگی بود و گیر داده بود که باید صبر کنیم تا مامور بیاد. منم که حسابی ترسیده بودم، اون مرده هم ول کن نبود. خلاصه که بابایی یه کم باهاش...
20 مهر 1392

بدون عنوان

بالاخره تونستم قرص استرودل رو پیدا کنم و از دیشب خوردم، امروز سردرد دارم و بی حالم، فکر کنم اثرات قرصه باشه. ...
17 مهر 1392

مامان غصه دار

سلام عزیز مامان که خیلی ناز داری دیروز رفتم دکتر سونو شدم دکتر گفت دوتا فولیکول ١١ و ١٣ میلی دارم که کوچیکه و دوباره ٣تا آمپول هاش ام جی بهم داد. بعدشم گفت دیواره رحمم نازکه، اگه تخمک آزاد بشه نمیتونه لانه گزینی انجام بشه، بهم قرص استرودل داد که هر داروخانه ای رفتم گیرم نیومد..................... و دکتر گفت اگه این دفعه نشد باید برم عکس رنگی بگیرم اگه بدونی امروز چقدر گریه کردم، دارم از غصه دق می کنم خیلی نا امیدم، خیلی پیش خدا گله کردم همیشه میترسیدم از اینکه بچه دار نشم، و مثل اینکه حالا هم سرم اومده ...
16 مهر 1392