زندگی عاشقانه بابا و مامان نی نیزندگی عاشقانه بابا و مامان نی نی، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا منتظرتیم

چهارشنبه شب

دیشب عمه ها و خانم های عمو اومده بودن پایین خونه مامان بزرگ                                                  هر هفته چهارشنبه ها میریم خونه مامان بزرگ و دور هم جمع میشیم، البته فقط خانم ها، آخه جمع زنونه ست!!!!!!   قبلا سه شنبه ها می رفتیم، ٣-٢ هفته ست که چهارشنبه ها میریم آخه بچه ها فرداش تعطیلند و میتونن تا آخر شب بازی کنن کی باشه که تو هم به جمعشون اضافه بش...
24 آذر 1390

برنامه روزانه مامان

امروز میخوام واسه نی نی خوشکلم بگم که مامانش از صبح تا شب چه کارا می کنه: مامانی صبح ساعت یه ربع به ٦ از خواب بیدار میشه ( چه مامان زرنگی ) نمازشو میخونه و واسه بابایی صبحونه آماده می کنه، بابایی که رفت سرکار مامانی دوباره میخوابه ( ای مامان تنبل ) تا ساعت ٥/٩-٩ وقتی مامانی از خواب بیدار شد و صبحونه خورد یه سر میره پایین پیش مامان بزرگ (مامان بابا)، آخه ما طبقه بالای خونه مامان بزرگ زندگی می کنیم. بعدش مامانی میشینه پای کامپیوتر واسه نی نی خوشکلش مطلب می نویسه تا ظهر   بعد از نماز و ناهارم یا کتاب میخونم یا تلویزیون نگاه می کنم بعدشم چایی دم می کنم و میوه پوست می گیرم و ...
23 آذر 1390

یک ماه گذشت!!!!

امروز دقیقا یک ماه از ازدواج من و بابایی می گذره                                             در واقع اولین ماهگرد ازدواجمونه.............. چقدر زود گذشت!!!!!!! امشب خاله مریم (خاله مامان) زنگ زد خونمون، می گفت دیشب خواب دیدم یه نی نی خوشکل و تپل مپل دارین..........                        &...
23 آذر 1390

انتخاب اسم نی نی

مامانی دلش میخواد اسم نی نی شو اگه دختر بود بذاره                   سلما   البته اگه تا وقتی میایی نظرم عوض نشه آخه من خیلی وقته به اسم نی نی م فکر می کنم، هر دفعه هم از یه اسمی خوشم میاد، وقتی دبیرستان بودم دوست داشتم اسم نی نی مو بذارم شیوا، بعدش از اسم صبا و نگار خیلی خوشم میومد، تا چند وقت پیش هم اسم نی نی مو میخواستم بذارم نیایش، حالا هم که سلما...... سلما اسم یکی از فرشته های خداست خوب تو هم یکی از فرشته های خدایی که میخوای بیایی پیش ما دیگه...... اگرم نی نی م پسر بود اسمشو میذارم...
23 آذر 1390

شرط عشق

زن جوانی چند روز قبل از عروسی آبله ی سختی گرفت و بستری شد… نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از درد چشم خود می نالید بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند… مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید زن نگران صورت خود… که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر او هم کور شده بود مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد… ۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود… همه تعجب کردند… مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم …    &...
22 آذر 1390

مامان جون

دیشب با بابایی خونه مامان جون (مامان مامان) بودیم.      فکر کنم مامان جون بدجور دلش هوای نوه و نی نی کوچولو کرده...                                    آخه دیشب می گفت زودتر بچه دار بشید، بابایی هم گفت حالا خیلی زوده، بعدشم به شوخی  گفت چطور به دایی حجت نمیگین بچه دار بشه که زودتر از ما عروسی کرده (دایی حجت 25 تیر عروسی کرده) مامان جون گفت آخه اونا که نمیتونن، آخه زن دایی داره درس می خونه دانشجوی ارشده. ...
22 آذر 1390

عاشقتم

روز به روز که میگذرد بیشتر عاشقت میشوم این لحظه های عاشقانه که میگذرد بیشتر محو عشق بی همتای تو میشوم کسی نیست مانند تو ، گرچه نمیگردم به دنبال یکی مثل تو، اما اعتراف میکنم که یار وفاداری نیست در دنیا غیر از تو! بگذار خیره شوم به چشمهای زیبای تو ، نمیبخشم چشمهایم را اگر لحظه ای جز چشمانت خیره شوند به اطراف تو روز به روز که میگذرد بیشتر قدر روزهایی که گذشته را میدانم ، لحظه به لحظه با تو غنیمت است ، تمام روزهایی که گذشته مقدس است ، بگذار تعظیم کنم در برابر عشق پاک تو… کسی که نمیداند عشق چیست ، تو فهمیدی عاشق واقعی کیست ، باز هم تکرار میکنم مثل تو در این دنیا نیست! عزیزم قدر تو را بیشتر از همیشه میدانم ، همیشه ...
22 آذر 1390

ترس

عشق مامان بعضی وقتا با خودم فکر می کنم نکنه من که این همه نی نی دوست دارم  بچه دار نشم..............وای...................... وقتی به این موضوع فکر می کنم تمام تنم می لرزه.... ولی تو اینقدر مهربونی که دلت نمیاد مامانی غصه بخوره و زود زود میایی پیشش، مگه نه مامانی؟                                                     ...
21 آذر 1390