مهمونی
سلام عشق مامان
دیروز بابایی برای کارش می خواست بره شهری که دوستم الهه (مامان آرمیتا) زندگی می کنه، منم باهاش رفتم و رفتم خونه الهه
برای اولین بار بود که دخترش رو میدیدم، خیلی جیگر بود، خدا حفظش کنه.
اولش باهام غریبی میکرد و بغلم نمیومد ولی بعدش باهام دوست شد.
کلی با الهه خاطرات دوران دانشجویی رو تعریف کردیم و خندیدیم، یادش بخیر چه روزایی بود.
ناهارم همونجا بودم، بابایی عصر اومد دنبالم و برگشتیم خونه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی