زندگی عاشقانه بابا و مامان نی نیزندگی عاشقانه بابا و مامان نی نی، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

عشق مامان و بابا منتظرتیم

عید فطر

1391/5/31 23:45
نویسنده : حمیده
210 بازدید
اشتراک گذاری

سلام زندگی مامان

روز عید فطر با بابایی ساعت ٧ صبح رفتیم نماز عید فطر، خاله ها رو هم دیدم، خاله زهرا هم دیشب از شیراز اومده بودن

بعدشم اومدیم خونه و صبحانه نان و پنیر و گردو خوردیم، چه صبحانه خوشمزه ای، بابام همیشه میگه بهترین صبحانه، صبحانه عید فطره، واقعا هم راست میگه.

قرار بود امروز ظهر بریم باغ شوهرخالم و قرار شده بود هر خونواده واسه خودشون چلو درست کنه تا بریم اونجا چلو جوجه بخوریم.

                                         

مامانم به من گفت تو نمی خواد واسه دو نفر غذا درست کنی من واستون درست می کنم، منم از خدا خواسته قبول کردم.

خلاصه ساعت ٣٠/١١ رفتیم باغ، جوجه ها رو محسن (پسر خاله مریم) آماده کرده بود و با احسان (پسر خاله زهرا) کباب کردن.

عصر هم کلی با خاله ها و بچه ها بازی کردیم: وسطی، والیبال و ....

                                              made by Laie

شب هم شام آش کشک خوردیم، که همونجا درست کرده بودیم.

قرار شد شب همونجا بخوابیم، بابام و محسن رفتن از خونه پتو و بالش آوردن و شب رو اونجا خوابیدیم

نصفه شب صدای سگ و شغال میومد و همگی از خواب بیدار شدیم و خیلی ترسیده بودیم

صبح بابایی رفت آش صبحانه و نان تازه خرید و خوردیم.

تا ظهر کلی دور هم تعریف کردیم و خندیدیم

ظهر بابام رفت از بیرون خورشت بادمجان و قیمه خرید و با چلو که دیروز زیاد اومده بود خوردیم.

بعدازظهر هم وسایل رو جمع کردیم و اومدیم خونه مامان بزرگم، و رفتیم دنبال کارا تا واسه شام الویه درست کنیم.

شام رو هم دور هم خوردیم، بعدش خاله زهرا اینا رفتن شیراز، منو بابایی هم اومدیم خونه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سارا
2 شهریور 91 17:25
عیدتون مبارک
من فکرم مونده پیشه اون فنچ که رفته.برنگشت؟


متاسفانه نه برنگشته
مامان نی نی ناز
3 شهریور 91 0:33
پیغام خصوصی دارید