زندگی عاشقانه بابا و مامان نی نیزندگی عاشقانه بابا و مامان نی نی، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

عشق مامان و بابا منتظرتیم

ماه رمضان و مامانی

سلام نفس مامان الان که دارم این مطلبو واست مینویسم ساعت ٣٠/٢ بامداده.... ماه رمضون امسال حسابی خوابم به هم ریخته شبا تا سحر بیدارم و روزا تا ساعت ٤ یا ٥ بعد از ظهر میخوابم!!!!!   حسابی تنبل شدم...... عوضش وقتی تو بیایی دیگه نمیذاری اینقدر بخوابم، پس تا نیومدی حسابی استراحت کنم.                                         به امید روزی که تو بیایی و من آرزو کنم که ای کاش میتونستم ١ ساعت راحت بخوابم........
10 مرداد 1391

افطاری

سلام عشق مامان امشب خونه عمو جواد افطاری دعوت بودیم، یعنی بقیه عموها و عمه ها هم بودن. بچه ها بازی می کردن و یه سر و صدایی راه انداخته بودن که بیا و ببیبن، جای تو حسابی خالی بود عزیزم.......                                                        منم با خودم عهد کردم ایشالا کار بابا درست بشه، ماه رمضون سال دیگه یه شب -اگه بشه شب تولد امام حسن- افطاری بدم،...
5 مرداد 1391

ماه رمضان

سلام عشق مامان فردا اولین روز ماه رمضان سال ١٣٩١ است، این اولین ماه رمضونه که منو بابایی خونه خودمون هستیم.                                        ماه رمضون پارسال نامزد بودیم، ولی خیلی خوب بود آخه مامانم سحری و افطاری رو درست میکرد و منم دست به سیاه و سفید نمی زدم، چه مامان تنبلی داری......... خدا کنه بتونم از پس ماه رمضون بربیام. ...
30 تير 1391

حنابندون

دیشب حنابندون یکی از دوستام -الهام- بود، شب جمعه هم عروسیه،  و منو بابایی هم دعوتیم.                                           حنابندون که خیلی خوش گذشت، ایشالا عروسی هم خوش بگذره.                                  ...
28 تير 1391

این چند روز

سلام عزیز مامان اومدم کارای این چند روز رو واست بگم: اول اینکه بالاخره کامپیوترمون درست شد. شنبه من و خاله نجمه و مریم و منیره -از دوستای خاله نجمه- و نجمه -دخترخاله مریم- رفتیم کوهنوردی. جات خالی خیلی خوش گذشت، ساعت 6 صبح رفتیم و 5/12 برگشتیم، زیاد راه نرفتیم، ولی واسه صبحانه که نشستیم، 3-2 ساعت همون جا موندیم، تازه توی آب هم رفتیم. امروزم با خاله نجمه و زهرا و اسما و فاطمه و سمیه رفتیم خونه الهام که 2 ماه پیش عروسیش بود. راستی یک ماهی هست که فیلم عروسیمون آماده شده، یادم رفت بهت بگم. خدا رو شکر خوب شده، من که راضیم.            &...
27 تير 1391

ما اومدیم!!!

سلام عزیز مامان سال نو مبارک      ما همگی 5 فروردین با یه مینی بوس رفتیم سیرجان و از اونجا با قطار رفتیم مشهد      توی ایستگاه سیرجان یکی از دوستای دوران دانشجوییم رو دیدم -طیبه یادگار- که با شوهرش می خواستن برن مشهد   خدا رو شکر سفر خوبی بود، البته یه دلخوری هایی هم پیش اومد که نگم بهتره........ روز 12 فروردین بلیط برگشت داشتیم و ظهر 13 رسیدیم خونه و به دلیل خستگی 13 بدر نرفتیم. ...
23 تير 1391

عروسی!!!!!!!!!!

سلام خوشکل مامان دیشب عروسی پسر برادر شوهر عمه زیبا!!!!!!!! بود، منو بابایی هم دعوت بودیم و رفتیم.     داماد قبلا از خواستگارای خاله نجمه بوده........ کلا خاله نجمه بخت باز کنه، آخه هرکی میاد خواستگاریش سریع ازدواج می کنه، تا حالا هرکی اومده خواستگاریش که داماد شده............. راستی یکی از هم اتاقی های دوران دانشجوئیمم دیدم -لیلا علیپور-،  اومده بود عروسی،  نامزدش با داماد همکار بودن.  خیلی خوشحال شدم دیدمش، آخه از وقتی فارغ التحصیل شده بودم ندیده بودمش.   ...
23 تير 1391

بازم مامانی اومد با تاخیر!!!!

سلام عشق مامان، خوبی عزیزم؟ من اومدم با خبرهای جدید خدا رو شکر بابایی 3-2 روزه داره میره سرکار ، توی پروژه راه آهن مشغول شده. کارش زیاد خوب نیست ولی خدا رو شکر خیلی بهتر از بیکاریه. البته هنوز پروژه راه آهن کامل راه نیفتاده، آخه بودجه ندارن، ایشالا وقتی بهشون بودجه دادن کار بابایی هم بهتر میشه. خدایا صد هزار مرتبه شکرت .............. ...
8 تير 1391

بازم مامانی دیر اومد.....

سلام عزیز مامان ببخشید بازم دیر اومدم، آخه هنوز کامپیوترمون درست نشده و من بازم اومدم کافی نت. حالا از اتفاقات این چند روز واست بگم: از شنبه هفته قبل یعنی ٢٠ خرداد امتحانات دانشگاه پیام نور شروع شده و من دوباره مراقبم. خبر بعد اینکه پنج شنبه هفته قبل تولد محمد مهدی پسر دختر عمه مریم بود، تولد سه سالگیش،  منم واسش یه تی شرت خوشکل خریدم. وقتی کیک رو آوردن محمد مهدی اینقدر خسته بود که داشت خواب می رفت، ولی .قتی کادو مامان و باباش که یه ماشین شارژی بو رو دید خواب از سرش پرید و کلی باهاش بازی کرد. خلاصه که جشن تولد خوبی بود و خوش گذشت، فقط جای تو خیلی خالی بود عزیزم. خبر دیگه اینکه بابایی هنوز بیکا...
30 خرداد 1391