زندگی عاشقانه بابا و مامان نی نیزندگی عاشقانه بابا و مامان نی نی، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

عشق مامان و بابا منتظرتیم

حقوق مامان

سلام عزیز مامان دیروز رفتم کارخونه و تسویه حساب کردم. بعدشم رفتم آرایشگاه و موهامو کوتاه کردم، بابایی بهم گفت خوشگل شدم. بعدشم با بابایی رفتیم طلافروشی و من با حقوق این ٤ ماه یک انگشتر واسه خودم خریدم.                                                البته یه خورده پول کم داشتم که از حسابی که بابام واسم باز کرده و با مامانم هر ماه یه چیزی میریزن توش، برداشتم. خدا سایشون رو از سرم کم نکنه...... ...
3 بهمن 1391

چند خبر جدید

سلام نفس مامان  اومدم چندتا خبر بهت بدم اول اینکه بابایی ٣-٢ روزه میره سرکار، یه شرکت کرمانی هست که اینجا یه پروژه دارن، و بابایی شده سرپرست کارگاه البته به صورت آزمایشی.                                         دوم اینکه من تا آخر هفته بیشتر نمیرم سرکار، آخه خیلی خسته شدم، کمر درد گرفتم، بابایی هم میگه سلامتیت واجب تره. شاید برم کلاس قالی بافی، البته هنوز تصمیم نگرفتم.       &nbs...
25 دی 1391

اولین سالگرد ازدواج مامان و بابا

سلام عشق مامان یک سال از زندگی مشترک من و بابایی گذشت!!!!!!!!!!!  سالگرد ازدواج من و بابایی 23 آبانه و چون مصادف با شب عید غدیر بود، ما هم عید غدیر جشن گرفتیم. کادوی بابایی یه کارتون بزرگ بود، کارتون رو که باز کردم یه کادو داخلش بود، داخل اونم یه کادو دیگه، اینقدر این کادوها رو باز کردم تا به کادو اصلی که یه ساعت خوشکل بود رسیدم. اون شب یه شب به یاد ماندنی واسم شد.  من هنوز به بابایی کادو ندادم، میخوام حقوقم رو که دادن بابابی رو شام ببرم بیرون.  ایشالا که سال دیگه تو پیشمون باشی خوشکل مامان ...
15 آبان 1391

مامانی اومد بعد از کلی تاخیر!!!!!!!!!!

سلام عشق مامان ببخشید که این همه وقت نیومدم بهت سر بزنم، قول میدم دیگه تکرار نشه............. راستشو بخوای دلیلش اینه که 3 هفته ست دارم میرم سر کار، توی کارخونه تیغ جراحی، بخش آون. صبح ساعت 7 کارمون شروع میشه تا 3 بعدازظهر. حدودا 15 نفری میشیم که توی آون کار می کنیم و همگی خانم هستیم، حسابی با هم دوست شدیم و کلی بهمون خوش می گذره.                                               ...
20 مهر 1391

بدون عنوان

سلام عشق مامان بابای خانم محبوبه (خانم عمو علی) فوت شده پارسال بعد از ماه رمضون بابای خانم محبوبه سکته کرد، بردنش شیراز و واسش پرستار گرفتند، یک سال  خورده ای اونجا بود. این آخری ها حالش بدتر شده بود، غذا هم نمی تونست بخوره. دوشنبه همین هفته فوت کرد، آوردنش همین جا و چهارشنبه خاکش کردن. خدا رحمتش کنه. ...
24 شهريور 1391

مامان اومد

سلام نفس مامان من بعد از کلی وقت اومدم، البته من بی تقصیرم، تقصیر نی نی وبلاگ بود که چند روز قطع بود. خبر اول تقریبا 10 روزه که بابا میره مغازه یکی از دوستای بابام و اونجا کار می کنه. خبر دوم اینکه دایی مهدی از تهران اومده، البته اصلا خونه نیست و همش با دوستاش بیرونه. الانم من خونه مامان جون هستم و در نبود دایی مهدی دارم از لپ تاپش استفاده می کنم.  دیگه اینکه هفته قبل چهارشنبه بعدازظهر با خاله مریم و خاله نجمه و خاله مژگان و ریحانه و فاطمه رفتیم کوه انجیر یکی از دوستای خاله مریم. شبم همون جا موندیم، البته بابا واسه شام اومد اونجا ولی بعدش برگشت خونه. فردا ظهر هم ناهار اونجا بودیم و بعد از ظهر ...
20 شهريور 1391

امانت داری!!!!!!!!!!!!

سلام عشق مامان دیروز با بابایی رفتیم خونه عمو محمد به باغچه شون آب بدیم، دیدیم فنچ توی قفس مرده............... بابایی قفس رو گذاشته بود توی حیاط تا شاید اون یکی فنچه برگرده، ولی مثل اینکه گربه اومده بود سراغش و زخمیش کرده بود و فنچه هم مرده بود.                                                      اینم از امانت داری ما.............. ...
5 شهريور 1391