زندگی عاشقانه بابا و مامان نی نیزندگی عاشقانه بابا و مامان نی نی، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

عشق مامان و بابا منتظرتیم

انتظار

سلام عشق مامان هنوز هیچ خبری نشده، امروز صبح بی بی چک گذاشتم، بازم منفی بود، ن میدونم چرا؟ راستی دیروز زن داداشم بهم زنگ زد و ازم پرسید حامله ای؟ گفت چند روز پیش خواب دیدم حامله ای. وقتی به بابایی گفتم، گفت منم یکی دو هفته پیش خواب دیدم یه نی نی کوچولو رو دادی بغلم. بابایی همش میگه به دلم افتاده این ماه نی نی اومده، به خاطر خوابی که دیده اینجوری میگه. امیدوارم این 2تا خواب نشونه اومدنت باشه عزیزم ...
8 آبان 1392

مهمونی

سلام عشق مامان که نمیدونم هستی یا نه!!!!!!!!!!! هنوز خبری نشده، ولی دیشبم بی بی چک گذاشتم منفی شد. همسایه مامانم اینا که مامان دوستمم هست، از مکه اومده، دیشب مهمونی داشتن، ما هم دعوت بودیم. راستی دیروز صبح با حمیده رفتیم گوش حانیه رو سوراخ کردیم، مبارکش باشه. ...
7 آبان 1392

عید غدیر

سلام عزیز مامان امروز عید غدیره، عیدت مبارک امروز صبح یه مراسمی از طرف سپاه برگزار شده بود که می خواستن واقعه غدیر رو به صورت نمایش اجرا کنن. من و بابا ساعت ٨ و نیم رفتیم اونجا، یه محوطه باز بیرون از شهر، کلی جمعیت اومده بود. مراسم با خوندن قرآن و سخنرانی شروع شد. بعدشم نمایش شروع شد، خیلی قشنگ بود. صدا رو قبلا ضبط کرده بودن و از بلندگو پخش می شد و بازیگرا فقط اجرا می کردن. اینم ٢تا عکس از نمایش         اونی که بالای تپه هست راوی، اون ٢نفر که بالاتر از بقیه هستن و روبنده سبز زدن پیامبر و حضرت علی هستن، بقیه هم جمعیتی هستن که با پیامبر از مراسم حج برم...
2 آبان 1392

واکسن حانیه

سلام نفس مامان دیشب حمیده دوستم زنگ زد که میخواد فردا صبح حانیه رو ببره درمانگاه نزدیک خونه ما برای واکسیناسیون ٢ ماهگی، به منم گفت باهاش برم. منم امروز صبح رفتم درمانگاه، خیلی وقت بود حانیه رو ندیده بودم، ماشالا بزرگ شده بود. وقتی میخواستن بهش واکسن بزنن، حمیده جرئت نمیکرد پای حانیه رو بگیره، من پاشو گرفتم. عزیزم، کلی گریه کرد بعد خوابش برد. یه نیم ساعتی حمیده اومد خونمون، بعدش واسش زنگ زدم آژانس و رفت. ایشالا بیام خاطره واکسیناسیون تورو بنویسم عزیز مامان ...
1 آبان 1392

خبر خوب.......پرید!!!!!!!!!!!!

سلام عشق مامان یادته بهت گفتم تا ٣-٢ روز دیگه یه خبر خوب بهت میدم؟ نشد................ یکی از دوستای بابا توی یکی از شهرستانها سرپرست کارگاه ساخت یه بانکه، ولی بنا به دلایلی نمی تونست اونجا بمونه. بهش گفته بودن اگه میخوای بری یه نفر رو جای خودت معرفی کن و برو، اونم بابایی رو معرفی کرده بود. چند روز بعد از اینکه بابایی موافقتش رو اعلام کرد، دوستش زنگ زد که خودشون یه نفر و جایگزین من کردن. و اینطوری شد که خبر خوب پرید.................. ...
28 مهر 1392

من اومدم

سلام عزیز مامان من دیروز ظهر رفتم شیراز دکتر، شب هم برگشتم. دکتر بعد از سونو گفت دیواره رحمم با خوردن قرص خیلی خوب شده، ٣تا فولیکول هم دارم که نه خیلی خوبه و نه بد، بزرگترینش ١٦ میلی هست. گفت اقدام کن به بچه دار شدن، بعضی وقتا ما اصلا انتظار نداریم ولی میشه. یه آمپول هم بهم داد، آمپول هاش سی جی، که دیشب باید میزدم و زدم. بعدشم گفت اگه این بار نشد ماه بعد برو عکس رنگی بگیر. ...
21 مهر 1392