زندگی عاشقانه بابا و مامان نی نیزندگی عاشقانه بابا و مامان نی نی، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

عشق مامان و بابا منتظرتیم

سوغاتی

سلام عزیز دلم ببخشید که اینقدر دیر به دیر بهت سر میزنم، نصف روز که میرم سرکار، بقیشم که باید به کارای خونه برسم مامان و بابام جمعه شب اومدن، کلی هم سوغاتی برامون آوردن ب رای بابایی پیراهن و پارچه شلوار، برای منم پارچه مانتو و بلوز و پارچه چادر مشکی و گلدار برای تو هم سوغاتی آوردن، یه بلوز شرت کوچولو و خوشکل و پارچه ملحفه برای تشکت که خیلی خوشکله امیدوارم بیشتر از این منتظرمون نذاری و زود بیایی پیشمون قراره از ماه بعد آمپول گنال بزنم ...
21 اسفند 1392

سوغاتی

سلام عزیز دلم ببخشید که اینقدر دیر به دیر بهت سر میزنم، نصف روز که میرم سرکار، بقیشم که باید به کارای خونه برسم مامان و بابام جمعه شب اومدن، کلی هم سوغاتی برامون آوردن ب رای بابایی پیراهن و پارچه شلوار، برای منم پارچه مانتو و بلوز و پارچه چادر مشکی و گلدار برای تو هم سوغاتی آوردن، یه بلوز شرت کوچولو و خوشکل و پارچه ملحفه برای تشکت که خیلی خوشکله امیدوارم بیشتر از این منتظرمون نذاری و زود بیایی پیشمون قراره از ماه بعد آمپول گنال بزنم ...
21 اسفند 1392

سوغاتی

سلام عزیز دلم ببخشید که اینقدر دیر به دیر بهت سر میزنم، نصف روز که میرم سرکار، بقیشم که باید به کارای خونه برسم مامان و بابام جمعه شب اومدن، کلی هم سوغاتی برامون آوردن ب رای بابایی پیراهن و پارچه شلوار، برای منم پارچه مانتو و بلوز و پارچه چادر مشکی و گلدار برای تو هم سوغاتی آوردن، یه بلوز شرت کوچولو و خوشکل و پارچه ملحفه برای تشکت که خیلی خوشکله امیدوارم بیشتر از این منتظرمون نذاری و زود بیایی پیشمون قراره از ماه بعد آمپول گنال بزنم ...
21 اسفند 1392

کلی خبر!!!!!!!!!!!

سلام عزیز مامان من اومدم با کلی خبر اول اینکه یه هفته ست که من دارم میرم سرکار، توی داروخانه بیمارستان قضیه از اینجا شروع شد که داماد دختر دائی بابام دکتر داروسازه و یه داروخانه داره، و تازگیا هم داروخانه بیمارستان که خصوصی شده رو گرفته بابام با دختر دائیش صحبت کرد که منم اونجا مشغول به کار بشم هفته قبل بابام زنگ زد که دختر دائیش گفته جمعه صبح برم داروخانه که آقای دکتر میخواد باهام صحبت کنه وقتی رفتم، دکتر چندتایی سوال ازم پرسید که مدرکت چیه، کی دیپلم گرفتی و ........... بعدم گفت تا فردا بهت خبر میدیم صبح شنبه دکتر بهم زنگ زد که از فردا صبح بیا سرکار چون داروخانه شبانه روزیه، 24 ساعته بازه، س...
9 اسفند 1392

پلیور مامان

سلام عشق مامان یادت بهت گفتم از شیراز کاموا خریدم؟ باهاش این پلیور رو واسه خودم بافتم. اگه قول بدی زود بیایی پیشمون واسه تو هم می بافم خوشکلم ...
27 بهمن 1392

مهمونی

سلام عشق مامان د یروز بابایی برای کارش می خواست بره شهری که دوستم الهه (مامان آرمیتا) زندگی می کنه، منم باهاش رفتم و رفتم خونه الهه برای اولین بار بود که دخترش رو میدیدم، خیلی جیگر بود، خدا حفظش کنه. اولش باهام غریبی میکرد و بغلم نمیومد ولی بعدش باهام دوست شد. کلی با الهه خاطرات دوران دانشجویی رو تعریف کردیم و خندیدیم، یادش بخیر چه روزایی بود. ناهارم همونجا بودم، بابایی عصر اومد دنبالم و برگشتیم خونه ...
24 بهمن 1392

و باز هم انتظار

سلام عشق مامان که بازم باید برای اومدنت انتظار بکشم قرار بود این ماه قرص لتروزول بخورم و آمپول گنال اف بزنم، چند روزی بود لکه بینی داشتم، منم از روز سوم لکه بینی شروع کردم به خوردن قرص لتروزول . 2-3 تا از قرص ها رو که خوردم، خونریزیم شروع شد. روز چهارشنبه رفتم دکتر که بپرسم چکار کنم، قرص ها رو ادامه بدم یا نه. دکتر بهم گفت این ماه دیگه جواب نمیده، بهتره 2 ماه قرص ال دی بخوری تا منظم بشه و بعدش لتروزول بخوری و گنال بزنی. ی عنی تا فروردین باید صبر کنم................ خدایا خودت کمکم کن توی مطب دکتر کلی خانم باردار دیدم و پیش خودم می گفتم یعنی میشه یه روز منم بیام دکتر و باردار باشم ...
19 بهمن 1392