عید فطر
سلام زندگی مامان روز عید فطر با بابایی ساعت ٧ صبح رفتیم نماز عید فطر، خاله ها رو هم دیدم، خاله زهرا هم دیشب از شیراز اومده بودن بعدشم اومدیم خونه و صبحانه نان و پنیر و گردو خوردیم، چه صبحانه خوشمزه ای، بابام همیشه میگه بهترین صبحانه، صبحانه عید فطره، واقعا هم راست میگه. قرار بود امروز ظهر بریم باغ شوهرخالم و قرار شده بود هر خونواده واسه خودشون چلو درست کنه تا بریم اونجا چلو جوجه بخوریم. ...
نویسنده :
حمیده
23:45
عید فطر
سلام خوشکل مامان فردا عید فطره.................... ماه رمضان تموم شد................. دلم برای اولین ماه رمضون منو بابایی توی خونه خودمون تنگ میشه، واسه استرس هایی که قبل ماه رمضون داشتم که کی سحری درست کنم، واسه سحرها که با بابایی بیدار میشدیم و سحری می خوردیم، واسه افطاری ها که اکثرا نون و پنیر بود (آخه بابایی واسه افطار فقط نون و پنیر میخورد)، واسه شبا که خوابم نمیبرد و میومدم نی نی وبلاگ و بابایی غر میزد که بیا بخواب..................... قراره فردا ظهر بریم باغ شوهر خالم که هفته قبل واسه افطار رفتیم، و چلو جوجه بخوریم، خاله زهرا هم با خونواده از شیراز اومدن، دور هم خیلی خوش می گذره. &nbs...
نویسنده :
حمیده
23:47
اتفاقات امروز
سلام عزیز مامان امروز صبح با بابایی رفتیم بانک قوامین، چند تا کار کوچولو داشتیم انجام دادیم. بعدش رفتیم خونه عمو محمد، آخه رفتن مشهد و خونشون رو سپردن به ما که به ماهی های آکواریوم و پرندشون (دو تا فنچ کوچولو دارن) غذا بدیم. وقتی رفتیم خونشون دیدیم در قفس فنچ ها یه کوچولو بازه و فنچ ها هم نیستن!!!!!!!!!!!!!!! یکیشون توی آشپزخونه بود و یکی دیگشون توی حیاط، نمیدونم از کجا و چه جوری رفت...
نویسنده :
حمیده
23:56
افطاری با خانواده........
سلام نفس مامان امشب با بابایی و مامان و بابام و خاله مریم و خاله مژگان و بچه هاشون و مامان بزرگم و خاله نجمه افطاری رفتیم باغ شوهر خالم (شوهر خاله مژگان) اول عصر رفتیم خونه خاله مژگان و افطاری درست کردیم، سوپ و ماکارونی و سوسیس بندری. بعدشم نزدیکای افطار رفتیم باغ، خیلی خوش گذشت، فقط جای عشق مامان خالی بود.  ...
نویسنده :
حمیده
23:56
لیالی قدر
سلام عزیز مامان دیشب سومین شب از شب های قدر بود. توی این شب ها خیلی دعا کردم که هرچه زودتر کار بابایی درست بشه، تا بتونم تو رو از خدا بخوام . سُبْحانَکَ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یاربّ... ...
نویسنده :
حمیده
23:52
مهمونی
سلام عزیز مامان امشب منو بابایی بعد از افطار رفتیم خونه یکی از دوستای بابا، یه نی نی ناز داشتن به اسم محمد صادق که یک سال و ٤-٣ ماهش بود. اولش که غریبی میکرد و بغل باباش قایم شده بود ولی بعدش کم کم باهامون دوست شد. وقتی می خواستیم برگردیم خونه، می خواست باهامون بیاد، اومده بود بغل من و با مامان و باباش هم بای بای میکرد. &nb...
نویسنده :
حمیده
23:29
جایزه بانک!!!!!!!!!!!
سلام عزیزم من امروز رفتم بانک و از عمو جواد پرسیدم (عمو جواد هم توی بانک کشاورزی کار میکنه) بابایی چیزی برنده شده؟ گفت آره ٥٠ هزار تومن برنده شده!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
نویسنده :
حمیده
22:27
یه خرید کوچولو واسه نی نی خودم
سلام عزیز دل مامان امروز بعد از ظهر رفتم خونه مامان بزرگم مامانم و خاله مریم و خاله نجمه هم بودند. مامان بزرگم دندوناشو کشیده که دندون مصنوعی بذاره، وای خیلی عوض شده بود............. وقتی بر می گشتم خونه، توی ویترین یه مغازه یه بلوز کوچولوی خوشگل دیدم، منم که عاشق لباسای کوچولو موچولو هستم فورا واست خریدمش. وقتی اومدم خونه به بابایی هم نشونش دادم، اونم خیلی خوشش اومد. اینم عکسش، خوشگله، نه؟!!!!!!!!!!!! امشب عمه ها و عموها با خونواده هاشون اومده بودن پایین، خ...
نویسنده :
حمیده
22:52
ماه رمضان و مامانی
سلام نفس مامان الان که دارم این مطلبو واست مینویسم ساعت ٣٠/٢ بامداده.... ماه رمضون امسال حسابی خوابم به هم ریخته شبا تا سحر بیدارم و روزا تا ساعت ٤ یا ٥ بعد از ظهر میخوابم!!!!! حسابی تنبل شدم...... عوضش وقتی تو بیایی دیگه نمیذاری اینقدر بخوابم، پس تا نیومدی حسابی استراحت کنم. به امید روزی که تو بیایی و من آرزو کنم که ای کاش میتونستم ١ ساعت راحت بخوابم........
نویسنده :
حمیده
2:31