زندگی عاشقانه بابا و مامان نی نیزندگی عاشقانه بابا و مامان نی نی، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

عشق مامان و بابا منتظرتیم

تفریح

سلام عزیز مامان امروز ناهار با دائی حجت و زن دائی فائزه و خاله نجمه رفتیم بارک ساعی ناهار چلو و جوجه کباب که خودمون درست کرده بودیم خوردیم. کلی هم بدمینتون بازی کردیم حسابی بهمون خوش گذشت شب هم که برگشتیم خونه سمبوسه درست کردیم و خوردیم. قراره دائی حجت و زن دائی فائزه فردا از طرف خوابگاهشون برن قم و کاشان اسم منم نوشتن دلم میخواست فردا عصر برگردم که به کلاس قالی بافی روز شنبه برسم ولی اگه نرم تا فردا عصر که بخوام برگردم تنهام آخه خاله نجمه هم میخواد با دوستاش بره کوه نمیدونم چکار کنم؟   ...
19 ارديبهشت 1392

نمایشگاه کتاب

سلام نفس مامان دیروز ظهر من و دائی حجت و زن دائی فائزه رفتیم نمایشگاه کتاب، حدودای ساعت ٣ بود که خاله نجمه هم بهمون پیوست. من اولین بار بود که می رفتم نمایشگاه کتاب، یعنی یکی از دلایلی که اومدم تهران همین نمایشگاه کتاب بود. واسه خودم چند تا کتاب رمان گرفتم، واسه بابا هم کتاب نمونه سوالات آزمون نظام مهندسی گرفتم که دو جلده، همین بعدشم همگی با هم رفتیم سینما، فیلم برف روی کاج ها بعد هم رفتیم شام پیتزا خوردیم. خاله نجمه می خواست بره خوابگاه، ولی به زور آوردیمش خونه. ...
18 ارديبهشت 1392

مامان

سلام عشق مامان من الان تهرانم، خونه دائی حجت دیروز صبح ساعت ٦ رسیدیم تهران، بعدش با فاطمه رفتیم خوابگاه. نجمه اومد جلوم، رفتم توی اتاقش و صبحانه خوردیم. بعد نجمه رفت دانشگاه، ظهر اومد دنبالم با هم رفتیم دانشگاه ناهار خوردیم، و تا ساعت ٤.٣٠ اونجا بودیم. بعد با نجمه رفتیم یه گشتی توی خیابون اطراف دانشگاه زدیم و رفتیم خوابگاه. شب هم با هم اتاقی نجمه به اسم مهرناز رفتیم بیرون شام پیتزا خوردیم و برگشتیم خوابگاه. آخر شب هم دائی حجت و زن دائی فائزه اومدن دنبالم، اول نمی حواستم برم و فقط می خواستم بدم وسایلمو ببرن که خودم فردا صبح برم خونشون ولی بعد پشیمون شدم و باهاشون رفتم. قراره امروز عصر با زن د...
16 ارديبهشت 1392

رفتن بابایی

سلام عشق مامان امروز ٤ روز از رفتن بابایی می گذره. من و بابا از طریق نی نی وبلاگ با هم در ارتباطیم. یه جورایی انگاری نی نی خوشکلم واسطه بین من و باباییه........... بابایی توی قسمت نظرات واسم نظر میذاره _البته به صورت خصوصی _ منم یه پست خصوصی گذاشتم که رمزشو فقط به بابایی دادم و هرچی دوست داشته باشم بهش بگم توش می نویسم. راستی من فردا دارم میرم تهران. ...
13 ارديبهشت 1392

روز مادر

سلام نفس مامان دیروز بابایی رفت    منم تنها شدم و خیلی دلم براش تنگ شده دیروز ظهر بعد از اینکه بابایی رفت منم رفتم خونه مامانم، الانم اومدم خونه خودمون، امشب اینجا میمونم و فردا ظهر دوباره میرم خونه مامانم. احتمالا جمعه یا شنبه میرم تهران. اول که نه بابایی راضی میشد که برم نه بابام، می گفتن تنهایی. یکی از دوستام که دانشجوی دانشگاه تهرانه، دیروز از حج عمره اومده، و جمعه یا شنبه برمیگرده تهران. منم به بابایی گفت با اون میرم و اونم راضی شد. وقتی مشهد بودیم از فنی حرفه ای زنگ زدن که کلاس قالی بافی میخواد شروع بشه و مدارکتو بیار _آخه قبل از عید اسم ...
12 ارديبهشت 1392

مسافرت

سلام نفس مامان ببخشید چند روز نبودم، آخه مسافرتمون جور شد و مشهد بودم. روز پنج شنبه ٢٩ فروردین بابایی زنگ زد واسه بلیط قطار که گفت اولین روزی که بلیط دارن دوشنبه ٢ اردیبهشته.        از اون طرفم از عتبات عالیات به بابایی زنگ زدن که باید ١٠ اردیبهشت بره عراق. بابایی گفت حالا چکار کنیم؟ منم گفتم همون دوشنبه بلیط می گیریم و شنبه ٧ اردیبهشت بر میگردیم، که می شد ٤ شب. بابایی گفت ٤ شب کم نیست؟ منم گفتم آره کمه ولی چاره چیه. بابایی گفت میایی فردا با اتوبوس بریم؟ منم قبول کردم. بابایی هم سریع اومد اینترنتی ٢تا بلیط اتوبوس گرفت -که فقط همین ٢تا رو جا داشت- ساعت ٤ بعدازظهر...
8 ارديبهشت 1392

مسافرت

سلام عشق مامان بابایی گفت دلم میخواد قبل از اینکه برم عراق، یه مسافرت ٢ نفره با هم بریم. منم از خدا خواسته گفتم بریم مشهد، آخه خیلی دلم هوای امام رضا رو کرده. قرار شده با قطار بریم ولی هنوز مشهد جا پیدا نکردیم. دلم میخواد نزدیک حرم باشه. یه جا هم زنگ زدیم گفت شبی ٩٠ تومن، ولی گرونه......... یه تور هم هست که با هواپیما میبره ٤ شب با جا و غذا نفری ٣٢٠ تومن، قیمتش خیلی مناسبه یعنی فقط پول بلیط هواپیماشه، ولی جاش یه کم دوره. از یه طرفم به بابایی میگم بریم، اونجا میریم دنبال جا میگردیم، ولی اگه جا داشته باشیم خیالمون راحت تره. ...
28 فروردين 1392

شاید.................

سلام جیگر مامان دو شب پیش از ستاد بازسازی عتبات شهرمون به بابایی زنگ زدن که میتونه اواسط اردیبهشت بره سامرا به مدت یک ماه؟ آخه بابایی مهندس عمرانه. بابایی هم قبول کرد و دیروز رفت پاسپورتش رو داد بهشون. البته هنوز قطعی نیست ولی احتمال رفتنش خیلی زیاده. اگه رفتنی بشه این یک ماهو من میرم خونه مامانم. نمیدونم چیکار کنم، خیلی دلم براش تنگ میشه.                                      دلم نیومد بهش بگم نره، یعنی گفتما و...
22 فروردين 1392

تعطیلات عید

سلام نفس مامان تعطیلات عید هم تموم شد. امیدوارم توی این سال قدم رنجه کنی و تشریف بیاری توی دل مامانی.                   خوب حالا از این تعطیلات واست بگم: منو بابایی مسافرت نرفتیم، قرار بود یکی دو روز بریم شیراز و تخت جمشید و........ ولی نشد. دائی حجت و زن دائی با خانواده خانمش واسه سال تحویل رفته بودن مشهد، مامان بزرگ و خاله هام هم همین طور، مامان و بابام و دائی مهدی هم که ٣ فروردین  رفتن کربلا.               هفته قبل یه روز با ع...
14 فروردين 1392